بررسی زمینه های تاریخی کتاب آشنایی با مکاتب نقاشی (۵)

بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 

 

 

 (۵)   

 

۱ _  آیا پارینه سنگی عصر پیدایش انسان بر روی زمین است؟ 

  

 هر کسی که مطالعه تاریخ را از پیدایش انسان شروع کرده باشد می داند اکثر باستان شناسان معاصر در بند و اسیر نوعی نام گذاریند .  

 

این نام گذاری را تئوری داروین مستبدانه به دیرین شناسی معاصر تحمیل کرده است .

  

وقتی می خواهیم درباره ی  آغاز خلقت انسان در علم رسمی مربوط به ماقبل تاریخ جستجو کنیم با فهرستی از نام های ثقیل و طولانی مواجه می شویم که دانشمند داروینی به زعم خود از روی آن اجداد نسل بشر را شناسایی می کند .

 

عجیب آنست که در نبود هر گونه پشتوانه و سند قابل اتکاء علمی  و منطقی و نیز نداشتن شواهد عینی ، زیست شناختی و باستانشناسانه  ، قاطبه ی  پژوهشگران  خود را موظف به قبول این مطلب می دانند که انسان هموساپینس گونه ی تحول یافته نئاندرتال ها _ یا  آن چنان که خود می گویند_ انسان نئاندرتال است.

 

جدای از آن که شواهد باستان شناسی و دیرین شناسی تاکنون نتوانسته است حلقه ی اتصال  این دو موجود متفاوت را نشان دهد و این دیرین شناسان مدرن با بی میلی اعتراف می کنند که ظاهرا آمیزشی بین این دو نوع انسان وجود نداشته است ، در ضمن این دو موجود چیزی  حدود پنج تا بیست هزار سال در آسیا و اروپا همزیستی ای هم با هم داشته اندکه تفاوت چشمگیر شکل زندگیشان ، ابزارها ، مسکن، نوع غذا ، آیین و آداب ،روابط اجتماعی و هزاران نکته ظریف دیگر را می توان به سادگی در آثار باقی مانده هر یک از دو گروه شناسایی کرد . 

 

 چه چیز موید این نظریه است که یکی را گونه ی تکامل یافته ی دیگری بداند وقتی شواهد عینی در بین نیست که لا اقل نشانگر گونه های حد واسط باشد .  

 

اگر این اتفاق در فاصله یکی دو سه هزاره رخ داده باشد ( که در تاریخ زمین لحظه ای بیش نیست )  ، باید از آن به عنوان یک جهش ژنتیکی یاد کرد اما آیا جهش ژنتیکی بدون دلیل به همین شکل رخ می دهد و در یک گونه گسترش می یابد ؟ 

 داده های بیولوژیک نشان می دهد که اگر دوگونه متفاوت  از موجودات امکان آمیزش پیدا کنند فرزند آن ها عقیم خواهد بود. 

 

 بنابراین چگون ممکن است طی چند هزارسال دو نئاندرتال از جنس مخالف به طور همزمان دچار جهش واحدی شوند و سپس  همدیگر را در پهنه ی ارض پیدا کنند ونسلی از موجودات جدید به وجود آورند؟ چگونه چنین معجزه ی خارق العاده در علم احتمالات ممکن است رخ داده باشد؟  آیا نظریه داروین  به همین شکلی که هست و بسیاری از فضلا ی اهل علم پای آن را امضا کرده اند  با یک خیالپردازی عجیب و هدفمند که گویا فقط برای تخریب برخی از بنیان های فکری ساخته شده است تفاوتی دارد؟

 

 امابه نظر من عموم دانش پژوهان باستانشناسی با نظریه داروین آشنایی کافی ندارند . از مباحثی که در می گیرد برداشت من این است که آن ها اکثرا این تصور را دارند- شاید به طور ناخود اگاه- که نظریه داروین مبتنی بر قبول تغییرات تدریجی یک نوع است . این است که آن ها به طور مبهمی به یخبندانی اشاره دارند که از آن گونه ی هموساپینس پیروزمند بیرون آمد و انسان دیگر در آن ناپدید شد . این گونه پیروزی را به تدبیر و توانایی ابزار سازی که گونه هموساپینس  در آن ورزیده شده بود نسبت می دهند . شایدهمین طورباشد. اما این سازَش باتبعات یخبندان، طبق تئوری داروین می باید صفتی نوع وِ یژه باشد  نه یک مهارت اکتسابی تدریجی . 

 

 چنین به نظر می رسد که مدافعین نظریه تبدیل نئاندرتال ها به انسان های همو ساپینس مایلند این طور نشان دهند که بشر توانست برمحدودیت های ذهنی و رفتاری  ، ابزاری و اجتماعی خودش غلبه کند . در قالب انسان نئاندرتال وارد عصر یخبندان شود و در کالبد انسان همو ساپینس خودش را از این عصر بیرون کشد . . ( اگر آن ها جز این فکر می کنند به بنده هم بگویید تا بدانم ) . 

  

با وجود همه  ابهامات این احتمال اگر می توانست  شاهدی و مدرکی پیدا کند کمی ملموس تر از نظریه داروین است که به یک داستان تخیلی علمی شبیه است (این نظریه گویا از اساس مربوط به شخصی به نام لامارک است و داروین آن را نپذیرفته است )  . از این جهت می گویم ملموس که به هر حال در نوع بشر نیز ( به ویژه در شکل ظاهری او ) بنا بر اقلیمی که در ان می زید و غذایی که مصرف می کند و نوع روابط اجتماعی و سایر مناسباتی که با طبیعت و همنوعانش دارد تغییراتی چه در پهنه مکان ها و چه در ازمنه مختلف رخ می دهد . منتها حتما قبول دارید که این تغییرات آن قدر بطئی هست که نتواند نئاندرتال را به انسان تبدیل کند . چنان که بنابر بر خی شواهد این دو موجود در مدتی که به طور متوسط ده هزار سال بوده است در زمین همزیستی داشته اند و  هر یک نوع زندگی خود را به همان شکلی که در ابتدا دیده شده حفظ کرده است  و آثارشان کاملا به صورت تفکیک شده قابل شناسایی است . در زندگی و آثار هموساپینس بنا بر استعدادهای ویژه شان تغییرات مهم و سریعی رخ داده است ودر میان نئاندرتال ها تغییری رخ نداده است .تنها در آخرین ابزار های نئاندرتال ها تحولی مشاهده شده که در همان زمان هموساپینس ها مدارج تحولات مهم تری را طی کرده اند .

    

اما عقلانیت نیز وجود خویشاوندی بین این دو نوع موجود و موجوداتی را که پیش از این نامگذاری شده اند نفی می کند . 

 

گفته می شود که انسان میلیون ها سال در زمین زیست بی آن که کوچکترین تغییری در آداب و عاداتش رخ دهد . ( این طبقه بندی را ببینید که خیلی خوب است ) . سپس در 350 هزار سال پیش انسان نئاندرتال پیدا شد که او نیز طی این هزاران سال عادات و رفتارها و ابزار ها و نوع زندگی ثابتی داشت . این موجودتنها در آخرین دوره ی حیاتش بر روی زمین و در مجاورت انسان همو ساپینس تحول مختصری در نحوه ابزار سازیش ایجاد کرد ، سپس  به انسان همو ساپینس ( که طبق نظریه تکامل گونه جهش یافته او بود ) رسید که به سرعت طی سی هزار سال از عمق غار ها به در آمد و به تسخیر فضا پرداخت و به رصد کهکشان های دیگر پرداخت .  

 

حالا به این سوال  توجه کنید 

 

ّچه اتفاقی  در این سی هزار سال رخ داد که نه در آن چند میلیون سال رخ داد و نه در آن سیصد و پنجاه هزار سال؟ از نظر شما این گونه نتیجه گیری برق آسا از پختگی علمی برخوردار است ؟ ّ

این نوع نتیجه گیری به همین صورتی که به طور خلاصه بیان شد در بسیاری از کتب باستان شناسی و تاریخ هنر به همین شکلی که بیان شد شاید با چند جمله پس و پیش در کمال ذوق زدگی بیان شده است . 

 به نظر می رسد باستاشناسان و به ویژه مستشرقینی ( زیرا بیشتر تحقیقات اولیه مربوط به خاورمیانه بوده است )  که در تپه ها و تل های این جا و آن جا ، در لرستان و   آ ذربایجان و کردستان ایران و عراق و در سلیمانیه و کرکوک و غیره به حفاری پرداخته اند ، هر چه در استخراج تکه سنگ ها و استخوان های مربوط به دوران های پیش از میان سنگی و نوسنگی دقت و شکیبایی داشته اند ، در نتیجه گیری و رسیدن به نتایج غیر منطقی بسیار شتابزده به رقابت با یکدیگر پرداخته اند.

 

 چیزی که موجب تحیر می شود مباحثه زیاد این بزرگان بر سر اصطلاحات مورد اتفاق درباره ی یک دوره یا یک فرهنگ است ، گمانه زنی مختلف و متضاد درباره جزییات بسیار ظریف مر بوط به مثلا انتقال از دوره ی جمع آوری غذا به دوره ی ذخیره سازی آن  یا انتقال از دوره ی ذخیره به تولید و.... 

 

و سپس بحث های زیاد درباره ی  تعبیر" انقلاب نوسنگی " که سرنوشت بشر را دگرگون کرد و او را از عصر غار و شکار و توحش و نوع خواری  هومو ارکتوس های آخر و نئاندرتال ها ، ناگهان پرتاب کردبه عصر فضا.

 

این ها مطالبی است که در سمپوزیوم های مختلف مطرح و پیگیری می شود و صدها مقاله در تحلیل و تجلیل از آن نوشته می شود و با این حال این مغزهای متفکر از پرداخت به اساسی ترین مبادی ای که گویا همه درباره ی آن به طور نهانی سوگند وفاداری خورده اند یعنی همان نظریه تکامل داروینی باز می مانند .

 

تنها دلخوشی ای که در این متون دائم از آن یاد می شود این است که توانسته اند از قید و بند نظریات مذهبی عهدین رها شوند و رد پای انسان را در میلیون ها سال پیش در غارها در حالی بیابند که کمی با مهارت تر از یک گوریل بزرگ زندگی خودش را اداره کرده است . اما معلوم نیست این دلخوشی چگونه و با اتکا به کدام اصل علمی ( زیرا داروینیسم یک تئوری بی فرجام باقی ماند) و با کدام سندعینی کسب شده است .

نتایجی که گزافه گویی های بی معنادر مقالات  علمی غامض  آن را موافق شواهد عینی جلوه می داد ، حالا که همه ان گرد و غبارها ی موهوم فرو نشسته است همان قدر افسانه وار و خیالپردازانه  به نظر می رسد که هر قصه قدیمی دیگر .

 

 

ما حصل این نوشته این است :

شواهد علمی ، عقلانی و عملی به جای آن که نشان دهند  نیای آدمی با نئاندرتال ها خویشاوندی داشته است  ، برعکس کاملا دال بر این است که این موجود

بر خلا ف همسایه ای که شاید چند هزار سال در کنارش زندگی می کرده ، موجود ی  خلاق ، فهیم ، اهل آموزش و آزمون، پیچیده ، با ذهن پویا ، عواطف عمیق ، حس عمیق زیبایی شناسانه و دغدغه های بسیار پیچیده  مذهبی بوده که به شکل های مختلف تجلی یافته است.

 

من انشا الله درین باره  بیشتر خواهم نوشت و در قسمت بعدی  اگر خدا بخواهدبرای آن که خسته نشوید تصاویر مربوط را هم اضافه خواهم کرد  همین طور لینک هایی از مقالات مختلف درباره ی پارینه سنگی .

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:38 ب.ظ

سلام
با تشکر از مقاله جالبی که نوشته اید . یک سوال داشتم ، در قسمتی نوشته اید " دو موجود چیزی حدود پنج تا بیست هزار سال در آسیا و اروپا همزیستی ای هم با هم داشته اند" در صورتیکه در روایتى از امام على(ع) نقل شده، حاصلش این است که: «خداوند وقتى اراده کرد آدم را بیافریند، از عمر زندگى جن و نسناس بر روى زمین هفت هزار سال گذشته بود که آدم را از میان طبقات آسمان‏ها بیرون کشید و به ملائکه فرمود: به ساکنین زمین از جن و نسناس نظر کنید...»، و در آخر حدیث، مى‏فرماید: خدا فرمود: «من جانشینى را خلق مى‏کنم که از او انبیاى مرسل و بندگان صالح پدید مى‏آیند و... من نسناس را از زمین جدا مى‏کنم و آن جا را از وجود آنها پاک مى‏سازم و جن‏هاى نافرمان را از خشکى منتقل مى‏کنم...» (بحارالانوار، ج 11، ص 103، نشر بیروت، موسسه وفاء).لطفا در این مورد توضیح دهید.

والله عجب حدیث جالبی . من قبلا به طور خلاصه شنیده بودم که قبل از خلقت انسان موجوداتی به نام نسناس روی زمین زندگی می کرده اند.(آیا منظور همان نئاندرتال ها هستند ؟) به هر حال شواهد علمی که اعلام شده از روی عمر کربن رادیو اکتیو این طور برداشت کرده اند که این دوموجود در یک زمان هر دو روی زمین بوده اند. بدیهی است که من نمی توانم درین باره قسم بخورم . چه بسیار خطاها که در تحقیقات دیرین شناسان و دانشمندان دیگه رخ داده است . اگر حدیث این طور بوده لابد همین است دیگه. هر چه می گذرد بیشتر متوجه می شویم که احادیث کاملا دقیق و بدون شبهه به وقایع علمی اشاره دارند .
من این جا آدرس یک سایت را می گذارم که وقایع دیرین شناسی پیدایش
انسان و انسان نماها رو بیان می کنه http://ejtemayi89.blogfa.com/post-15.aspx
در این فهرست ظهور هموساپینس ها در آفریقا دانسته می شود که به صورت کاملا محدود در صد هزار سال پیش از میلاد بیان شده .آیا این حقیقت دارد؟ به هر حال از این تاریخ تا حدود سی هزار سال پیش از میلاد ( این تاریخ های گرد شده عجیبه) نئاندرتال ها در چند نقطه از اروپا
اجتماعاتی داشته اندکه در این اجتماعات دست به کشتن یکدیگر و نوع خواری هم می زده اند. بعد در سی هزار سال پیش ناگهان ناپدید شده اند. در این بین یعنی در فاصله هفتاد هزار سال تنها یک گزارش هست از مسکن گرفتن هموساپینس ها در فلسطین . به نظر می رسد در این مدت هفتاد هزار سال انسان ها اجتماع کوچکی بوده اند و وقتی از همزیستی صحبت می کنیم این مربوط می شود به حدود چهل هزار سال پیش که انسان ها جمعیتی یافتندو شروع به مهاجرت در اثر سرما کردند و نئاندرتال ها از جمعیت شان کاسته می شود تا این که در سی هزار سال پیش بکلی ناپدید می شوند. شاید همو ساپینس ها هم به ما ّ آدم ها ّمربوط نباشند. در قسمت بعد بیشتر درین باره خواهیم نوشت. شما اگه ممکنه اون حدیث رو به طور کامل بنویسید.

امیرحسین پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ب.ظ http://sibekal.blogsky.com

در مورد نظریه داروین که گاه به اشتباه اصل گفته می شود نقل یک نکته ضروری است و آن هم بحث در مورد هوش است. همان طور که مستحضر هستید انسان، حیوان ناطق است. ناطق را در معنایی عام فراتر از قوای تکلم که خاص به ناحیه بروکای مغز است در نظر می گیریم. انسان موجودی ناطق است یعنی انسان موجودی هوشمند است. هوشمندی به معنای قوای یادگیری در سطحی وسیع، قدرت تخیل بر مبنای آموخته ها و در نهایت توان بروز عملی تخیل ها است که گاه به آن "خلق" گفته می شود. این صفات که جمعا به هوشمندی یا ناطق بودن انسان اشاره دارد، او را از تمام موجودات دیگری که شناخته ایم متمایز می کند. از طرف دیگر برخی از توانایی های غریزی که در برابر هوش قرار می گیرند در انسان به شدت ضعف است. توانایی هایی از قبیل بویایی (انسان ها قادر به تشخیص بسیاری از بوها نیستند)، بینایی (چشم انسان تنها به ادراک طول موج های اپتیک مرئی محدود است) چشایی (انسان نمی تواند مزه قارچ سمی را از قارچ خوراکی تشخیص دهد) و ... به هیچ وجه در انسان تکامل یافته نیستند. در واقع قشر مخ (که مرکز هوش بشری است) در برابر هیپوتالاموس (که منشا غریزه حیوانی است) قرار می گیرد و دائما آن را مهار می کند.
و نکته دقیقا همین جاست.
تکامل به سمتی می رود که موجودات را در برابر طبیعت حفظ کند. در واقع تکامل موجودات را طبیعی تر می کند، شامه سگ را قوی تر می کند و شنوایی و بینایی مار را حساس تر. به اصطلاح فیزیک دانان طبیعت و تکامل رو به سمت افزایش بی نظمی (آنتروپی) در جریان است. دوباره تکرار می کنم در تکامل طبیعی همه چیز به سمت وحشی تر شدن و به سمت اخت گرفتن با محیط پیش می رود. اما اگر قرار باشد که انسان دستخوش تکاملی از جنس داروینی شده باشد، مسیری کاملا برعکس را طی کرده است. هوش به هیچ وجه عنصری طبیعی نیست. این را میتوان از منحصر به فرد بودنش در انسان نیز حدس زد. اگر بنا بود که تکاملی داروینی در انسان صورت پذیرد هیپوتالاموس ما باید تمام جمجمه را پر کرده باشد و اثری هم از قشر مخ نباشد. چون تمام جلوه های بروز یافته از قشر مخ روند ضد طبیعی با هدف غلبه بر طبیعت دارد. این را میتوان در اختراعاتی مانند هواپیما، ماهواره، موبایل و ... به راحتی دید. کوتاه می کنم، بهتر است حرف های داروین را زیاد جدی نگیریم.

بله . البته نظریه داروین جدی نیست . اما واقعیت اینه که علوم رسمی ما مشحون از نتایج داروینسم است و هر گاه شما معلم باشید و بخواهید یک کتاب درسی رو تدریس کنید متوجه می شوید که ناگزیرید با تاثیر این نتایج خود را وفق بدهید . از این رو به نظر من از ان جا که این نظریه ( یا نتایج این نظریه) همچون یک تکلیف به ذهن های شکل نیافته دانش آموزان دیکته می شود . حکم نوعی باور اساسی و نهایی را می یابد و برای بچه ها بداهتی کسب می کند . هر گاه دانش اموز بخواهد ـ در سنین بزرگسالی ـ به سر چشمه های دانش خود برگردد باآن مواجه می شود . خیلی از نظریه ها این طورند . بسیاری از ان ها حاوی حقیقت اند . برای مثال اصل تنازع طبیعی که حقیقتا در عالم امکان برای خودش جایگاهی دارد . نظریه هایی هم هست که امروزه در حکم نگره های جدید به هستی و به عنوان آلتر ناتیو علم به کار گرفته می شه و در گستره ی جامعه باورمندان زیادی پیدا می کنه . مثلا همین نگره هوشمندی هستی که در عرفان های شرقی باور عمیقی نسبت به اون هست . عالم هوشمند است ؟ البته که هست . عالم هوشمند است . نه به دلیل این که ما منتظر بودیم لائوتسه یا بودا اونو به ما بگویند. عالم هوشمند است به دلیل این که خداوند عالم هنگامی که می خواست امانت را به موجودی بسپارد ٬ همه اشیا و موجودات اعم از زنده و غیر زنده ( به معنای زیست شناختی آن ) از پذیرش آن ابا کردند. هوشمند بودند که ابا کردند . پس عالم هوشمند است زیرا خدا اسباب بازی نساخته است . آفرینش اون در حد کمال زیبایی و حکمت است . اگر معتقد باشیم که جهان هوشمند نیست که ماتریالیست های عقب افتاده ای هستیم . می شویم همون جانورانی که این بلا ها رو به سر کره زمین آورده اند. حالا آیا می شود قایل بود به هوشمندی جهان و به خدا قایل نبود . بله خوب اگر انسان مریض باشه این اتفاق می افته . هوش و آگاهی هم مثل هر چیز دیگه ای منشا داره هوش ما افریننده دارد . چون مثل هر پدیده ی دیگه ای ناقص و اشتباهکار است . کامل نیست . کم و زیاد می شود . حتی زایل شدنی است پس پدیده است و بلا تشبیه ربطی به هوش الهی ندارد . چیزی که من نمی فهمم اینه که چطور می توان با نظریه هوشمندی جهان به عنوان افرییننده ! نظریه ی داروین رو رد کرد . اتفاقا که این نگره نظریه داروین رو تایید می کنه و کامل می کند و موجه جلو می دهد . هوش مطرح شده در عرفان های شرقی همان هوشی است که به زعم داروین میمون را تبدیل کرده به انسانی فیلسوف منش که درباره ی هستی خودش سوال می پرسد . هوشی که موجود رو مطابق با جهان سازگار می کند .ترمیمش می کند. بارورش می کند و می میراندش . بعد دوباره اون رو در قالب کرم و گیاه و گوریل و غیره به زندگی بر می گرداند. البته این نظریه ها القائات جدید شیطان نیست . دهریون قدیم هم همین عقیده رو داشتند و از یونان تا ایران و افغانستان و هند همه جا پخش و پلا بودند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد